دل عاشق
گزش تز سرد شب جوینده را واداشت که جامه برخود برپیچد. آسمان آنچنان از اختران آکنده بود که بسان رگباری از نور مهتاب بر آب رودخانه فرو می بارید. برگهای طلائی ارغوانی درختان بی وقفه به فراشی خاک مشغول بود.
جوینده همراه دختر در کنارش به آرامی در مسیر رودخانه قدم می زدند و این جهان همیشه در تغییر را می آزمودند، و رودخانه را تماشا می کردند که همواره در رفتن بود، تا ابد بسوی دریا روان. او دختر کوچک اندام را می نگریست که جلوتر از او در مسیر گردشگاه می خرامید و فکر می کرد که آهنگ قدم زدن او متفاوتست از دیگر زنان.
هنگامیکه چشم به او می دوخت، قلبش به رقص می آمد، زیرا که او زیبا بود با خدا، صدای او همان نجوای رودخانه بود، زمزمه باد بود و آهنگ برگ ریزان پائیزی که یک یک بر بستر سرزمین کهنسال می نشستند.
دختر گفت، “ اشتیاق برای خدا پرده ای را که اسرار خدا را می پوشاند به کنار می زند، و از تکه های خرد که فهم را می سازند، مادر می یابیم که هیچ چیز و هیچ درکی نمی تواند فراتر از آن چیز رود که درون قلب و روح ما است. “
جوینده گفت، “ آیا می تواند این چنین باشد که جستجوی خدا همان جستجوی دو روح مقدس باشد در طلب یکدیگر؟ یا این چنین است که اتحاد دو وجود با عشقی آنچنان سهمناک که خلوص اش فرشتگان را به سرور انگیزد؟ آیا ما صاحب حلقه ای زرین در سلسله زنجیر نادیدنی آن عشق هستیم که از ازل تا ابد را بهم پیوسته؟ “
او پاسخ داد، “ من نمی دانم".
آنگاه آن دو پیکر محجوب در خرقه ای شرابی رنگ مسافر را در میان درختان دیدند. او به نزد آنا آمد و سخن آغاز کرد.
“ آه ای دوستان من می باید با شما سخن بگویم. این شبی است که در آن از عاشق برایتان خواهم گفت.
“ می دانید که والاترین صفت خدا عشق است. زیرا که عشق عظیم ترین و ماورائی ترین نیرو در همه کیهانهای هستی است. از مجرای عشق، صفات الهی خدا هم چون آفتاب صبح می درخشند.
“ ای عزیزان! من این راز را در گوش شما نجوا خواهم کرد. بگذاری گوشهایتان از حکمت و دلهایتان از درک آکنده شود _ و اما این راز... هر آنچه در عالم هستی است بسوی تو جذب می شود اگر تو عشق را بی مصالحه به قلب خویش راه دهی.
“ با اطاعت از این فرمان خدا، تو الهام و مظهر زیبائی می شوی که همنوعانت پیروی اش کنند، اگر چه بعضی ممکن است دیگر از تو هیچ نشنوند. پس به شما می گویم که در خدمت عشق بودن و عشق را ستودن به مثابه یک مطلوب، همانقدر یقین است که رایحه گلهای پائیزی برفراز رودخانه.
“ پس، این فرمان پروردگار متعال است، که به درون قلب خویش نگاه کن و ببین که آیا خلوص در آن بر می برد. اگر این را حقیقت یافتی، آنگاه پروردگار تا ابد با تو است.
“ عشق قلب را الهام می بخشد، ابتدا در قالب عشق انسانی. این عشقی است که در طلب خدمت کردن به معشوق همسر، فرزندان و بستگان و دوستان و ایده آلهای انسانی است، و چیزی است در تعلق به این جهان، و در طول اقامت شما در این حیات.
“ آنگاه قلب با از خود گذشتن تصفیه می شود و عشق آنرا تصاحب می کند “ .
سیل شوق، جوینده را آکنده کرد، هم چون انفجار آب در آبشار، و خلسه چون نور پر هیبتی درون او تابید و شکوفا شد.
او، نفس حبس در سینه، چشمانش بسته و در حال نظاره پدیده ای بود که درونش به ظهور می رسید
عشق ثروت موفقیت
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
عظمت خدا
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: " خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟"
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم..........
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند
درباره خودم
آرمیتا ای دوست من ان نیستم که نمایانم،ظاهر من غیر از لباسی بافته از سهل انگاری و زیبایی نیست که مرا از پرسشهای تو و تو را از فراموشی من در امان میدارد. و اما منی که در من پنهان است و ادعا میکند که من است،رازی پوشیده است که در اعماق وجودم پنهان است و هیچکس جز من از ان خبر ندارد و بدین گونه تا ابد پنهان و مخفی می ماند. لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
نوشته های پیشین
لوگوی دوستان
لینک دوستان
عاشق آسمونی یادداشتها و برداشتها .: شهر عشق :. صل الله علی الباکین علی الحسین آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام دوزخیان زمین دهاتی دکتر علی حاجی ستوده انا مجنون الحسین من هیچم حدیث نفس هیچ بن هیچ آبی های لندن آمار وبلاگ
بازدید امروز :4
بازدید دیروز :1 مجموع بازدیدها : 97400 خبر نامه
وضعیت من در یاهو
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
|